خودش را به زور روی سنگهای صخره ی افکار او می کشید و زخم های تنش بیشتر دهان باز می کرد. بیشتر تشنه ی خون او می شد و او را طلب می کرد. سعی می کرد هر چه زودتر بتواند به زمین سبزی که برایش آغوش باز کرده بود، برسد. هر چه می دوید ولی باز هم به پای حرفهای او نمی رسید. گاهی کنار چشمه ی آبی به هم می رسیدند ولی خیلی زود خشک می شد و دوباره دستشان از هم جدا می شد. چشمه ی آب را سرچشمه ی گناه قرار داده بودند و کاش همان چند لحظه هم از زمین نمی جوشید و سر حرف باز نمی شد. افکارش سطحی بود یا به قول او حفظ کرده بود آنچه را که ادعا می کرد. به عمق آنچه در ذهن داشت نرسیده بود. ولی اشتباه می گفت. او در دل دیگری نیست و نمی دانست که چه ها می گذرد در این تیکه گوشت. فقط به خاطر دوست داشتن بود که خودش را گهگاهی به لب چشمه می رساند و او را می دید. ولی بعدها در خلوت خود ساعت ها اشک می ریخت و از گناهش توبه می کرد. خدا را قسم می داد که دیگر کسی را اینگونه دوست نداشته باشد که به خاطر خوشحالی و ناراضی نبودن او، دیگر دست به گناه نزند. چه روزهایی را که پشت سر می گذاشت و کنار گل های چیده شده می خوابید. ولی افسوس که او خیلی گذرا اینها را می دید و قلاب طناب را روی صخره می انداخت و خودش را بالاتر می کشید.